بیماری هانیه
فرشته نازنینم سلام. عزیز دلم امروز اومدم تا بقیه اتفاقاتی رو که تو این مدت افتاد رو واست بنویسم. بعد از اینکه از سفر برگشتیم شب رو استراحت کردیم و فردا صبح بابا جون رفت مدرسه و من و شما خونه رو مرتب کردیم. البته من مرتب میکردم و شما در عرض چند ثانیه همه جا رابه هم میریختی. عصر رفتیم خونه مامانی. همه از دیدن تو خوشحال شدن. آخه خیلی دوستت دارن. مخصوصا مامانی. البته تو هم مامانی رو دوست داری و هر وقت میبینیش به زبون خودت کلی باهاش صحبت میکنی.خلاصه سوغاتی هارو دادیم و شام رو خوردیم و برگشتیم خونه. جمعه هم رفتیم خونه مامان جون. خاله زهرا و دایی مهدی و دایی هادی هم بودند. خلاصه ناهار اونجا بودیم و عصر هم برگشتیم خونه....